سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیر مقدم

             عزیزم                  
به وبلاگ خودت خوش آمدید
لطفا ما را از نظرات و پیام ها و مطالب
ارزنده خودتان بهره مند سازید
    وجود پر مهرت سبز باد   


» نظر

لحظه ی دیدار

هنگام عصر یک روز پاییز،در حالی که نم نم بارون و نسیم دریا زیبایی طبیعت را دوچندان کرده بود و شاپرک هاغرق در شادی بودند، عزیزی در کنار دریا ، روی آن شنهای زیبا ، ماسه های لب دریا ،با صدفهای در دست، با لب خندون در کنار آب بنشست.با غروری همچو موجها ، خیره بر آب دریا، مات و مبهوت که چرا آب دریا زلال و یه رنگ است؟ موجهایش اینقدر قشنگ است؟ در مقابل رنگین کمان است رنگهایش تزئینی برآسمان است.در تعجب آن دو مانده که تفاوتهاست بین آنها.ادامه مطلب...
» نظر

شعری از حافظ

گل دربرومی درکف و معشوق بکامست        سلطان جهانم به چنین روز غلامست

کو شمع میارید دراین جمع که امشب         در مجلس ما ماه رخ دوست تمامست

در مذهب ما باده حلال است و لیکن           بی روی توای سروگل اندام حرامست

کوشم همه برقول نی ونغمه چنگ است     چشمم همه برلعل لب وگردش جامست      ادامه مطلب...

» نظر

ترانه ی بی جان


این ترانه هم دیگه نایی برجان نمی دهد

حرف کسی آرامشی بر روحم نمی دهد
سفره دل بی گناهم دوباره بازشد ، بشنو
بهرعاشقی این سفره دیگرنان نمی دهد
نامه ای که آغازش ساده وصمیمی بوده
درپایان پیچیده وبوی داستان نمی دهد
باسلامی آغازشد آرزوی یه عمرزندگی
زمان چه بداست؟ به آن اجازه نمی دهد
کاش این زمانه زیرو رو می شد
ازاول  ادامه مطلب...

» نظر

شعری از عطار


ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم 
ادامه مطلب...

» نظر

شعری از یه دوست

زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نوبگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
سخن ازعشق خودبه خودزیباست
سخن های عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم



» نظر

شعری از عطار

ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم 
 
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم

ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب می‌بایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم

کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه می‌جستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت

کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسان




» نظر

ترانه ی بی جان

این ترانه هم دیگه نایی برجان نمی دهد

حرف کسی آرامشی بر روحم نمی دهد
سفره دل بی گناهم دوباره بازشد ، بشنو
بهرعاشقی این سفره دیگرنان نمی دهد
نامه ای که آغازش ساده وصمیمی بوده
درپایان پیچیده وبوی داستان نمی دهد
باسلامی آغازشد آرزوی یه عمرزندگی
زمان چه بداست؟ به آن اجازه نمی دهد
کاش این زمانه زیرو رو می شد
ازاول 
روی خوشی بدل عاشقان، نشان نمی دهد
گریه کردیم شب و روز کسی نشد مونس
اشک چشم هم دیگه همراهیمان نمی دهد
وسعتی به قدرجای ما نبود درجهان عظیم
 زمین اجازه داد بما، ولی زمان نمی دهد
فرصتی برای دوست داشتن نداریم ماها
درصف شد بسی عاشق، نوبت بما نمی دهد
کسی برایت از صمیم قلب دعا نمی کند
دشمن دل که دست دوستی تکان نمی دهد
همه ناسزای تو را گفتند دراین دنیای فانی
گویند خداکسی را بهشت رایگان نمی دهد
کسی فریاد گرگ و میش را باورنمی کند
دل به هی هی شبان دروغگو نمی دهد
جزدلت که قطره ایست زدریای بی کران
کس نشان زبیکرانی آن درجانمان نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کسی دراین دنیا
نام دیگری به او نداده و بدان نمی دهد
جزتومیزبان مهربان ، کسی را نداره دلم
این میزبان هم به مهمانش نان نمی دهد؟
بریدم اززمین وزمان به کی گویم دردمو
پاسخی برایم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های دل شکسته را چه کنم ای دل؟
با گریه به تن وصل نمودم،جان نمی دهد
خواستم درددلت گویم تا سبک شود دلم
اشکم روان شدگریه ام دیگرامان نمی دهد



» نظر

شعری از حافظ

گل دربرومی درکف و معشوق بکامست        سلطان جهانم به چنین روز غلامست

کو شمع میارید دراین جمع که امشب         در مجلس ما ماه رخ دوست تمامست

در مذهب ما باده حلال است و لیکن           بی روی توای سروگل اندام حرامست

کوشم همه برقول نی ونغمه چنگ است     چشمم همه برلعل لب وگردش جامست     

درمجلس ماعطرمیآمیزکه مارا                  هرلحظه زگیسوی توخوشبوی مشامست

ازچاشنی قند مگو هیچ ز شکّر                   زانروکه مرا ازلب شیرین توکامست

تاکنج غمت دردل دیوانه مقیم است                    همواره مرا کوی خرابات مقامست

ازننگ چه گوئی که مرا نام زننگست               وَزنام چه پرسی که مرا ننگ زنامست

میخواره وسرگشته ورندیم ونظرباز              وانکه چومانیست دراین شهرکدامست

بامُحتبسم عیب مگوئیدکه اونیز                       پیوسته چومادرطلب عیش مدامست

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایّام کُل ویاسمن وعید صیامست

«گل دربر»

             زندگی ات پر از زیبایی و موفقیت خواهد شدوهمه چیز در حد کمال خواهد بود چنانچه
احساس بی نیازی خواهی کرد.
بزودی با شنیدن خبرهای خوش، بسیار شاد خواهی
شد. شکر گزار خداوند باش تا این خوشبختی همیشگی باشد.

حال دوست من این گلو بگیر بگو نظر حضرت عالی دراین مورد چیست؟


» نظر

لحظه‏ی دیدار

هنگام عصر یک روز پاییز،در حالی که نم نم بارون و نسیم دریا زیبایی طبیعت را دوچندان کرده بود و شاپرک هاغرق در شادی بودند، عزیزی در کنار دریا ، روی آن شنهای زیبا ، ماسه های لب دریا ،با صدفهای در دست، با لب خندون در کنار آب بنشست.با غروری همچو موجها ، خیره بر آب دریا، مات و مبهوت که چرا آب دریا زلال و یه رنگ است؟ موجهایش اینقدر قشنگ است؟ در مقابل رنگین کمان است رنگهایش تزئینی برآسمان است.در تعجب آن دو مانده که تفاوتهاست بین آنها. اما هر دو آرامش بخش دلند و هر دو زیبا. یک دفعه چشمش افتاد به عمق دریا دید درآنجا یکی غریبانه نشسته، غمگین تنها با حالی پریشان ، دید گانش اشک ریزان قطره های خون ز اشکش آرام آرام از گونه هایش می ریزد بر آب دریا، دست وپایش نایی ندارند زیبایی های دنیا برایش معنایی ندارند . یکه و تنها توی دلش غمی به اندازه ی دنیاست، غم و اندوه لونه کرده در وجودش، از غصه عشقپاره گشته تار و پودش، یواشکی او گریه می کرد ، به پیشگاه خداوند ازظلم یارش شکوه می کرد، رفت جلوتر تا ببیند او کیه دلش اینجوری شکسته، در ته دریا یکه و تنها نشسته، صدا کرد: ای زار خسته تو کی هستی؟ بگو تا من دردت بدانم ، من انسان دلنوازم ، طبیب نیستم اما میتونم زخم دل را چاره سازم ! تا که چشم اوبه سوی عزیز باز شد، دنیا در آنجا لحظه ای تیره و تار شد.آخه عزیز ما روزی براو یار بود ، مثل آهویی در دام عشقش گرفتار بود، آن دو باهم قول وقرارهایی داشتند ، بذر عشق را در دل همدیگر می کاشتند. غافل از روزگار که آنها را از هم جدا کرد، عزیز را نسبت به عشقش بی اعتنا کرد، خیلی زود عاشقش را با غصه آشنا کرد، ظلمها شد بر دل این عاشق خسته، تا که شد چشمش به روی دنیای عشق بسته. عجب رسمی دارد این زمونه، آدمی انگشت حیرت بر دهان والا می مونه، او که با جور و جفایش داغی بر دل عشقش میذارد،حال بر زخمای دیگری مرحم می مالد !!!!!!


» نظر
   1   2      >